Zuzu's new friends (Dari)

 دوست جدید زوزو
 
صبح قشنگی بود، اما زوزو خیلی خوشحال بنظر نمیرسید. او دلتنگ دوستانش شده بود. زوزو نمیتوانست از حویلی بیرون رفته و
دوستانش را ببیند. مادرکلان زوزو، که نانی صدایش میکردند، از خانه بیرون آمد و کنار زوزو نشست. بعدا از زوزو پرسید: میفهمی
که باد نیز دوست آدم است؟
زوزو در جواب پرسید، چطور باد میتواند دوست آدم باشد؟
نانی لبخند زد و گفت: باد هر روز می آید و رویت را میبوسد. آیا از دوستی اش نیست؟
زوزو به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت: راست میگویید.
نانی ادامه داد: حتی آسمان و ابرها نیز دوستت هستند. آنها هر روز برایت نقاشی میکنند.
بعدا نانی دست زوزو را گرفت و برایش گلی را با یک کرم ابریشم نشان داد. و برایش گفت: ببین این هم دوست دیگرت است. نگاه
کن این کرم ابریشم یک اکروبات باز است و برای اینکه بخندی برایت نمایش انجام میدهد. اگر دقت کنی دوستان زیادی در اطرافت
داری. قبل از نان چاشت ببین که چند دوست پیدا میتوانی و بعدا بیا و برایم بگو.
زوزو با لبخند حرف مادرکلانش را قبول کرد.

حالا نوبت شماست! شما چند دوست میتوانید در حیاط حویلی تان پیدا کنید؟ اگر از کلکین تان به بیرون نگاه کنید، چند دوست پیدا
خواهی کرد؟ دوستانی را که پیدا کردید در پایین برای زوزو کامنت کنید.

 

No comments: